سفارش تبلیغ
صبا ویژن



فرشته - آلما

 

در مطب دکتربه شدت به صدا درآمد. دکتر گفت :درراشکستی بیا تو. 

در باز شدودخترکوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود،به طرف دکتر دوید:آقای دکتر،مادرم  ...ودرحالی که نفس

نفس می زدادامه داد:التماس می کنم بامن بیایید،مادرم خیلی مریض است .

دکترگفت :باید مادرت رااینجابیاوری ،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم .

دختر گفت :ولی دکتر من نمیتوانم .اگر شمانیایید اومی میرد.واشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمدو تصمیم  گرفت همراه اوبرود.دختردکتررابه طرف خانه راهنمایی کرد‍،جایی که مادر بیمارش دررختخواب

افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه وتوانست با آمپول وقرص تب اوراپایین بیاوردونجاتش دهد.او تمام طول شب رابر بالین زن ماند،تا

صبح که علائم بهبود دراو دیده شد .

زن به سختی چشمانش راباز کردواز دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد.

دکتر به اوگفت :باید از دخترت تشکرکنی .اگر اونبودحتما می مردی .

مادر باتعجب گفت :ولی دکتر،دختر من سه سال است که از دنیا رفته .وبه عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر ازدیدن عکس روی دیوارسست شد.این همان دختربود.

فرشته ای کوچک وزیبا...



دل نوشته » آلما » ساعت 9:15 عصر روز سه شنبه 85 مهر 25