شب تاسوعاست، توی هیات همه منتظرن روضه خون چی می خواد بگه .شب تاسوعا که روضه خون نمیخواد.اون سقایی که با اون قد رشیدو دستای بلندش لباس سقایی تن کرده و مشک آب به دوش ،بچه کوچولوهای هیات رو آب میده کافیه ...
درد عباس رو بفهم ...
منتظر روضه نباش ...
به عباس قسم یه بچه سه ساله با یه جرعه آب سیر میشه ...
همین سقا با یه مشک آب بچه های هیات رو سیراب کرد...
رقیه که تشنه آب نبود،رقیه عاشق عموی پهلوونش بود .بازوهای عباس بالش رقیه بود...
رقیه تشنه عمو بود .یه جوری زل میزد به عمو که دل عمو رو میبرد.
عمو میخواد بره آب بیاره ،رقیه میگه عمو جون آب نمیخوام ولی خودت برگردی ها ...
عمو منتظرم ...
هیچ کس فکر نمیکنه عباس بر نگرده ...
به فرات رسید،دستای قشنگش آب رو لمس کرد....
دوباره یاد رقیه و علی اصغر افتاد،شرم کرداز اینکه دستاش خنک شدن ،شب قبل خودش دیدکه بچه ها زمین رو کندن و بدنشونو به خاک گذاشتن تا تشنگی کمتر اذیتشون کنه ...
نمیدونم به خدا چی گفت ،دو دستش رو زدن ،خدایا اگه نتونم آب برسونم چه جوری به صورت بچه های حسین نگاه کنم ...
نگاه ...
چشماش خیلی زیبا بود...،تیر به چشمش زدن .
ولی باز هم امید داره ،مشک سالمه ،فقط برای چند لحظه ...
عموم ابوالفضل یه پهلوونه ،قصه ش قشنگه ،قدش بلنده ،تا آسمونه یه پهلوونه ،ما تشنمونه خدا میدونه ،اینکه فقط کار عموی پهلوونه ...
ماه دست های خویش را به آب داد،چشم های خویش را به آفتاب ،مرگ همچنان به مشک خیره مانده بود.