سفارش تبلیغ
صبا ویژن



زمستان 1387 - آلما

     

   دیگر دلم هوای سرودن نمیکند                                                                                 

   تنها بهانه دل ما،درگلو شکست 

سلام پسر گلم . امیر علی ،دلم برات یه ذره شده . دیگه طاقت دوریتو ندارم  .بعد از رفتنت ،از خلوت و تنهایی های پدر صدای هق هق گریه هاش  میاد ........

مامان که جای خود داره .هرروز یکی از عکساتو رو صفحه کامپیوتر میذاره و باهاش حرف میزنه .نوازشش میکنه، بوسه بارونش میکنه...

هرروز به عشق و یاد وعده هایی که بهت شیر میداد ،اشکاشو بدرقه راهت میکنه .هنوزم غصه میخوره که نکنه گشنت باشه.

محمد جواد بهش گفته، تو بهشت یه درختی هست که بچه کوچولو ها رو شیر میده.این حرفو واسه دلخوشی مامانا گفتن ...

اگر هم درست  باشه آغوش مامان کجا و ...

امیر علی عزیزم در فراقت با یاد و خاطره های شیرین و تلخ یک ماه با تو بودن میسوزیم و دلمان را به دیدار دوباره دلبندمان وعده میدهیم .

مسافر کوچولو،دعامون کن ...



دل نوشته » آلما » ساعت 1:12 صبح روز دوشنبه 87 بهمن 28

هـ . ا. سایه
ترانه غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنید
***
نیما یوشیج
رازی ست که آن نگار می داند چیست
رنجی است که روزگار می داند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و شهریار می داند چیست
***
مفتون امینی
چون دل مفتون ترا مشکل به دست آورده است
کی رها می سازدت اینگونه آسان شهریار
اولین استاد شعر و آخرین سلطان عشق
هر کجا نام تو در آغاز و پایان شهریار
***
پژمان بختیاری
زین شهر مردپرور و زین شهر عشق زای
برخیزد ْآنچه مایة غرور و وقار ماست
گه شهریار پرورد این شهر، گاه شمس
کز نامشان تفاخر ملک و دیار ماست
***
مهرداد اوستا
شعر همان عشق که با شهریار
کرد سرافرازی و نام آوری
شعر همان فتنه و آذرم و راز
کز نگه دوست کند دلیری
***
بیژن ترقی
به شهریار بگو شهریار می آید
دوباره بخت ترا در کنار می آید
بگو که عرصة شعر و ادب بپیرایند
که از سواد دل آن شهسوار می آید
***
فریدون توللی
ای شهریار نغمه که با چتر زرفشان
دستانسرای عشق و خداوند چامه ای
از من ترا به طبع گرانمایه، صد درود
ز آنرو، که در بسیط سخنی، پیش جامه ای
***
مهدی اخوان ثالث
شهریارا تو همان دلبر و دلدار عزیزی
نازنینا، تو همان پاک ترین پرتو جامی
ای برای تو بمیرم، که تو تب کردة عشقی
ای بلای تو بجانم، که تو جانی و جهانی
***
فریدون مشیری
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود، در چشم روزگار
جان مایة محبت و رقت
ایوای شهریار
***
عمران صلاحی
شهریار حزن بودی، خانه ات بیت الحزن
پادشاه قلعة خاموش روح خویشتن
شهر ویرانی سراسر خانه هایش سوخته
بادهای در به در چرخان و بر در حلقه زن



دل نوشته » آلما » ساعت 8:41 عصر روز پنج شنبه 87 دی 26

ای علی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من   بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.

می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.

ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم.


ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود...
ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد.

ای علی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم....


ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.

راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!

ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد ... .

‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد...
 

 



دل نوشته » آلما » ساعت 11:52 عصر روز یکشنبه 87 دی 22