سفارش تبلیغ
صبا ویژن



فروردین 1388 - آلما

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید. مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. وپیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست...



دل نوشته » آلما » ساعت 11:51 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 27

 

 ساحل آرامش ...

                    من و

                       نیلوفر و

                            امیر علی

            

 



دل نوشته » آلما » ساعت 5:24 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 23

<\/h6>
 جهنم از اون جایی شروع مشود که اولین آرزو شکل میگیرد و بهشت اون جایی هست که هیچ درخواست و آرزویی نباشد! <\/h6>
---------------------------------------------<\/h6>
جای یک چیز را در زندگیت عوض کن تا زندگیت زیبا شود! بجای ترس از خدا، عشق را جایگزین کن! <\/h6>
 ---------------------------------------------<\/h6>
هرچیزی که در این دنیا میبینی در تضاد است! شب و روز، خوب و بد، زشت و زیبا، عشق و تنفر ... اما با عبور از تمام این تضاد ها، به حقیقتی میرسیم که میشه اسمش را خدا گذاشت <\/h6>
-----------------------------------------------<\/h6>

 



دل نوشته » آلما » ساعت 9:31 عصر روز جمعه 88 فروردین 21

 

یک چشم زدن غافل از آن یار نباشیم

                                                    شاید که نگاهی کند ،آگاه نباشیم

 

 پیرزن باتقوایی در خواب خدا را دید .به خدا گفت :من خیلی تنها هستم . آیا مهمان

خانه من میشوی ؟خدا قبول کرد و به پیرزن گفت که فردا به خانه ات خواهم آمد .

پیرزن از خواب بیدار شد خانه را جارو کشید و تمیز کرد . نان تازه خرید و بهترین غذا

رابرای خداآماده نمود و منتظر ماند تا خدا به خانه اش بیاید .

دقایقی بعد در خانه به صدا درآمد . زن باعجله در را باز کرد . پشت در مرد فقیری بود .

 از پیرزن غذا خواست تا خود را سیر نماید . پیرزن با عصبانیت در رابست وفقیر راراند .

نیم ساعت بعد در خانه به صدا در امد . پیرزن باعجله در راباز نمود ولی این بار کودکی

پشت در بود که از سرما می لرزید .از پیرزن خواست تا پناهش دهد ولی پیرزن که

عصبانی تر شده بود در رابست وبه خانه امد .

نزدیک غروب بود که در خانه به صدا درامد . پیرزن که مطمئن بود خدا آمده با شتاب

در را باز کرد. ولی این بار هم زن فقیری برای سیر کردن شکم کودکان گرسنه اش از

 پیرزن طلب مقداری پول کرد .

پیرزن که خیلی عصبانی بود با دادو فریاد وغرغر زن را از در خانه خود راند .

شب شد و خدا نیامد ...

پیرزن خوابید و خدا را در خواب دید .

پیرزن به خدا گفت :خدایا مگر قول نداده بودی که امروز به خانه ام بیایی ؟

خدا جواب داد:بله ...

- من سه بار آمدم ولی تو هر سه بار در خانه ات را به رویم بستی ...



دل نوشته » آلما » ساعت 6:30 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 16