سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آلما - آلما

مردی در بازار با خانمش که آرایش ناجورکرده بود و لباسهای تنگ به تن داشت راه می رفت.  جوانی خطاب به مرد گفت :اجازه میدهید دقایقی به خانمتان نگاه کنم و لذت ببرم ؟مرد که از حرف جوان خشمگین شده بود و رگهای گردنش از عصبانیت بیرون زده بود ،یقه جوان رو گرفت و محکم به دیوار کوبید .مردک عوضی گه میخوری . مگه ناموس نداری بی شرف ؟چند تا سیلی و مشت نثار جوان کرد . با سر و صدای این دو مردم بازار ریختند و آنها را جدا کردند .جوان از مرد عذر خواهی کرد و گفت :ببخشید من دیدم اکثر مردم بدون اجازه به خانم شما نگاه می کنند ،گفتم لااقل من از شما اجازه بگیرم ...



دل نوشته » آلما » ساعت 4:23 عصر روز جمعه 90 تیر 31

از من مپرس راز دل سپردگی را ؛ راز کسی که مرگ ،آغاز رستگاری اوست...

 



دل نوشته » آلما » ساعت 6:34 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 8

آیا واقعا" فکر می کنی که من می توانم تو را نجات دهم ؟
کوهنوردی قصد داشت بلندترین کوه ها را فتح کند . او پس از تلاش برای آماده سازی خود ، ماجراجویی را آغاز کرد امّا از آنجا که دوست داشت افتخار این کار را خودش کسب کند ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . او تمام روز از کوه بالا رفت . خورشید کم کم غروب کرد و شب , بلندی های کوه را در برگرفت . کوهنورد ، دیگر چیزی نمی دید همه جا سیاه و تاریک بود . ابر، ماه و ستاره ها را پوشانده بود و او اصلا" دید نداشت ، امّا به راه خود ادامه می داد و از کوه بالا می رفت ، چند قدم دیگر مانده بود تا به قلّه کوه برسد که پایش لغزید و سقوط کرد .

در حالی که به سرعت سقوط می کرد فقط لکه های سیاهی را می دید و حس وحشتناک بلعیده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود ، همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترسناک همه اتفاق های خوب و بد زندگی را به یاد می آورد . فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک شده است . ناگهان احساس کرد طنابی دور کمرش محکم شد . طناب , بدنش را بین زمین و آسمان معلق نگه داشته بود ، تاب می خورد و سپس آرام بدون حرکت می ماند . ترس زیادی در جان او رسوخ کرده بود .

دیگر چاره ای نداشت جز آنکه فریاد بکشد:

 « خدایا کمکم بکن ! »

ناگهان صدای پُر طنین در وجودش طنین انداخت :

 « از من چه می خواهی ؟ »

- ای خدا نجاتم بده !.

 آیا واقعا" فکر می کنی که من می توانم تو را نجات دهم ؟

- البته باور دارم که تو می توانی نجاتم دهی .  

-اگر باور داری طناب دور کمرت را پاره کن .

یک لحظه سکوت برقرار شد .

اما مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .

روز بعد گروه نجات گزارش کردند که کوهنورد یخ زده ای را پیدا کردند که از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود .

امّا او فقط یک متر با زمین فاصله داشت !



دل نوشته » آلما » ساعت 5:16 عصر روز دوشنبه 89 شهریور 8

چه می شد گر مرا مادر از  آن  کوچه   نمی بردی
من آنجا را نمی دیدم ،تو هم سیلی  نمی خوردی

                               ...

اوزوم گوردوم که اهریمن سنه چاره یولون کسدی
اوزوم گوردوم سنه سیلی ،دینده لب لرون  اسدی

 



دل نوشته » آلما » ساعت 10:9 صبح روز دوشنبه 89 اردیبهشت 27

خدای من

           هرگز نگویمت بیا دست من بگیر

عمریست گرفته ای

           مبادا رها کنی ...

 

ممنون از بابت هدیه نازی که به ما دادی ...



دل نوشته » آلما » ساعت 6:59 عصر روز چهارشنبه 89 اردیبهشت 22

از من   مپرس  زینب  من  معجرت  چه   شد
با  من   بگو  برادر   زینب   سرت   چه     شد
ازمن مپرس ازچه لبت خشک و زخمی است
با من  بگو  که  ساقی  آب  آورت  چه     شد
از  من  مپرس   در  دل  محمل  چه  دیده ام
با من  بگو  که  راس  علی  اصغرت چه  شد
از  من مپرس  از چه  نمازت  نشسته  است
با  من  بگو   اذان  علی  اکبرت    چه     شد
از  من   بپرس    شرح    تمام   سفر     ولی
دیگر  مپرس   شام   بلا    دخترت  چه   شد



دل نوشته » آلما » ساعت 11:36 صبح روز جمعه 88 بهمن 16

شب تاسوعاست، توی هیات همه منتظرن روضه خون چی می خواد بگه .شب تاسوعا که روضه خون نمیخواد.اون سقایی که با اون قد رشیدو دستای بلندش لباس سقایی تن کرده و مشک آب به دوش ،بچه کوچولوهای هیات رو آب میده کافیه ...
درد عباس رو بفهم ...
منتظر روضه نباش ...
به عباس قسم یه بچه سه ساله با یه جرعه آب سیر میشه ...
همین سقا با یه مشک آب بچه های هیات رو سیراب کرد...
رقیه که تشنه آب نبود،رقیه عاشق عموی پهلوونش بود .بازوهای عباس بالش رقیه بود...
رقیه تشنه عمو بود .یه جوری زل میزد به عمو که دل عمو رو میبرد.
عمو میخواد بره آب بیاره ،رقیه میگه عمو جون آب نمیخوام ولی خودت برگردی ها ...
عمو منتظرم ...
هیچ کس فکر نمیکنه عباس بر نگرده ...
به فرات رسید،دستای قشنگش آب رو لمس کرد....
دوباره یاد رقیه و علی اصغر افتاد،شرم کرداز اینکه دستاش خنک شدن ،شب قبل خودش دیدکه بچه ها زمین رو کندن و بدنشونو به خاک گذاشتن تا تشنگی کمتر اذیتشون کنه ...
نمیدونم به خدا چی گفت ،دو دستش رو زدن ،خدایا اگه نتونم آب برسونم چه جوری به صورت بچه های حسین نگاه کنم ...
نگاه ...
چشماش خیلی زیبا بود...،تیر به چشمش زدن .
ولی باز هم امید داره ،مشک سالمه ،فقط برای چند لحظه ...

عموم ابوالفضل یه پهلوونه ،قصه ش قشنگه ،قدش بلنده ،تا آسمونه یه پهلوونه ،ما تشنمونه خدا میدونه ،اینکه فقط کار عموی پهلوونه ...
ماه دست های خویش را به آب داد،چشم های خویش را به آفتاب ،مرگ همچنان به مشک خیره مانده بود.

 

 



دل نوشته » آلما » ساعت 11:46 صبح روز شنبه 88 دی 5

السلام علیک یا اباعبداله الحسین

سلام برتو ای پسر فاطمه ،سلام بر جانهایی که در آستانت فدا شدند ...
امروز روز اول محرمه .اومدم تو مراسم عزات.
اومده بودم آبرو بخرم .میخواستم دربین عزاداراتون باشم تا بین اونها به من روسیاه هم نگاهی کنی حسین ...
برمصیبت شما دلم شکست و اشکم سرازیر .شرم کردم تو مجلست حسین ...
رفتم آخر مجلس و دم در نشستم ،محل ورود عزادارات ،تاشاید خاک پاشون آبرو به این روسیاه بده .
فدای عزادارات بشم حسین ...
دربین عزادارائی که می اومدن  بچه های کوچکی بودن با لباس مشکی عزا...
نوزادهایی  با سربند یا علی اصغر در آغوش پدراشون .
بچه های یک ساله بیشتر بودن...
یاد امیر علی خودم افتادم ...
آرزوم بود که محرمت برسه و خودم لباس علی اصغر تنش کنم و...
امیر علی من هم یک ساله بود ،اگه بود...
فدای علی اصغرت حسین جان

ز ضرب تیر، چنان دست و پای خود گم کرد
که خواست گریه کند در عوض، تبسم کرد...



دل نوشته » آلما » ساعت 11:58 عصر روز جمعه 88 آذر 27
آوای دوست ()

؟

اگر شراب خوری ذره ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه   باک



دل نوشته » آلما » ساعت 10:47 عصر روز پنج شنبه 88 آذر 19

شبروان  مست  ولای  تو علی

جان   عالم  به  فدای  تو علی

 

خدایا توفیق بده علی رو بشناسیم ...



دل نوشته » آلما » ساعت 12:0 عصر روز یکشنبه 88 آذر 15

<      1   2   3   4   5   >>   >