سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خدا چه شکلیه ؟ - آلما

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود .و مدام به پدر ومادرش اصرار میکرد ،که او  را با برادر کوچکش تنها بگذارند  .پدر و مادر می ترسیدند تامی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش  حسودی کند و به او آسیبی برساند  .برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند .اما  در  رفتار  تامی  هیچ  نشانی  از  حسادت دیده نمی شد. بانوزاد  مهربان بود و اصرارش برای  تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد .
بالاخره پدر ومادرش به او اجازه دادند .تامی با  خوشحالی به  اتاق  نوزاد  رفت  و  در  را  پشت  سرش  بست . تامی کوچولوبه طرف  برادر کوچکترش رفت.نوازشش کرد ،صورتش  را به آرامی روی صورت او گذاشت وبه آرامی گفت :
«داداش کوچولو ،به من میگی خدا چه شکلیه ؟من کم کم  داره یادم میره
...



دل نوشته » آلما » ساعت 6:48 عصر روز چهارشنبه 88 تیر 31