حکمت 480مولا:
وقتی مومن برادرش رابه خشم آوردبه یقین از اوجداشده است .
حکمت 479مولا:
بدترین دوست آنکه برای اوبه رنج وزحمت افتی .
حکمت 478مولا:
خداازمردم نادان عهدنگرفت که بیاموزند،اینکه از دانایان عهدگرفت که آموزش دهند.
حکمت 480مولا:
وقتی مومن برادرش رابه خشم آوردبه یقین از اوجداشده است .
حکمت 479مولا:
بدترین دوست آنکه برای اوبه رنج وزحمت افتی .
حکمت 478مولا:
خداازمردم نادان عهدنگرفت که بیاموزند،اینکه از دانایان عهدگرفت که آموزش دهند.
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
نه خدا توانمش گفت نه بشر توانمش خواند
متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
در مطب دکتربه شدت به صدا درآمد. دکتر گفت :درراشکستی بیا تو.
در باز شدودخترکوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود،به طرف دکتر دوید:آقای دکتر،مادرم ...ودرحالی که نفس
نفس می زدادامه داد:التماس می کنم بامن بیایید،مادرم خیلی مریض است .
دکترگفت :باید مادرت رااینجابیاوری ،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم .
دختر گفت :ولی دکتر من نمیتوانم .اگر شمانیایید اومی میرد.واشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمدو تصمیم گرفت همراه اوبرود.دختردکتررابه طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش دررختخواب
افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه وتوانست با آمپول وقرص تب اوراپایین بیاوردونجاتش دهد.او تمام طول شب رابر بالین زن ماند،تا
صبح که علائم بهبود دراو دیده شد .
زن به سختی چشمانش راباز کردواز دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد.
دکتر به اوگفت :باید از دخترت تشکرکنی .اگر اونبودحتما می مردی .
مادر باتعجب گفت :ولی دکتر،دختر من سه سال است که از دنیا رفته .وبه عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر ازدیدن عکس روی دیوارسست شد.این همان دختربود.
فرشته ای کوچک وزیبا...
بیایید در شب قدر، قدر خود رابشناسیم .
قدر بدانیم ،قدرهایی راکه بهانه نزول رحمتند وبرکت ازخدای نازنین .
خوشا به حال آنهایی که درچنین شبهایی قدر خودشناختند.خوشا به حال کسانی که درقدر علی راشناختندودر
علی خدا را.
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدارا
علی آن شیر خدا شاه عرب الفتی داشته با این دل شب
شب زاسرار علی اگاه است دل شب محرم سرالله است
شب شنفته است مناجات علی جوشش چشمه عشق ازلی
شاه رادیده به نوشینی خواب روی برسینه دیوار خراب
قلعه بانی که به قصر افلاک سردهدناله زندانی خاک
اشک بازی که چولب بگشاید درودیوار به زنهار اید
ناشناسی که به تاریکی شب می برد شام یتیمان عرب
پادشاهی که به شب برقع پوش می کشد بار گدایان بر دوش
شاهبازی که به بال وپرراز می کنددرابدیت پرواز
شهسواری که به برقع شمشیر دردل شب بشکافددل شیر
عشقبازی که هم آغوش خطر خفت درخوابگه پیغمبر
آن دم صبح قیامت تاثیر حلقه ءدرشدازاودامنگیر
دست در دامن مولازددر که علی بگذر وازمامگذر
شال شه واشدودامن به گرو زینبش دست به دامن که مرو
شال می بست وندایی مبهم که کمربند شهادت محکم
پیشوایی که به شوق دیدار می کند قاتل خود را بیدار
ماه محراب عبودیت حق سر به محراب عبادت منشق
می زند پس لب اوکاسه شیر می کند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست تو خدایی مگر ای دشمن دوست
درجهانی همه شور وهمه شر ها علی بشرکیف بشر
کفن از گریه غسال خجل پیرهن از رخ وصال خجل
شبروان مست ولای تو علی جان عالم به فدای تو علی
روحت شاد شهریار
رد خون را میگیرم...ازکوچه های تنگ کوفه می گذرم،به آستانه ی نان و نمک می رسم؛ آنجا که شیر از نان و نمک جدا می شود .
بی صدا می گذرم از کوچه های غربت.سکوت شاید بتواند چند گامی به پیشم ببرد؛
بی صدا می گذرم از کوچه های کوفه...از سنگ ها صدا می آید که تنها بود و من مفهوم غریبی از تنهایی در ذهنم شکل می گیرد؛ چیزی مثل دلتنگی شاعرانه در غروبی پاییزی یا سرخوردگی ازحسادتی کودکانه و....می گذرم.
به چاه می رسم...پر از سکوت است و غربت.سر در چاه فرو می برمتا نشانی از آن همه یگانگی و بیگانگی بیابم.
چاه در خود فرو می ریزد- او تنها بود -و تصو یری از مردی پیش چشمانم می گستراندکه انسان را آن گونه می خواست که خود دریافته بود؛ آن گونه که شایسته - احسن الخالقین- باشد.
رد خون را می گیرم... به درد می رسم و به استخوانی که در گلو می شکند. و فریادی که بر نیامده در سینه خفه می شود.واژه از ذهنم فرار می کند...
رد خون را می گیرم و به تنهایی میرسم....تنهایی . یگانگی و بیگانگی . در فهم نیامدن و در سینه ها نگنجیدن.
حالا تنهایی شبیه شعر نیست .شبیه دلتنگی یا بی حوصلگی رایج واژه پذیر . تنهایی از همه ی واژگان جدا می شود.از همه ی صدا ها و اصوات می گذرد و تنها شایسته ی کسی می شود کهزمانه اش نتوانست ادراکش کند.کسی که در سینه ی زماننمی گنجید . چرا که فراتر از انسان بود.
از من مپرس راز دل سپردگی را ؛ راز کسی که مرگ ،آغاز رستگاری اوست...