<\/h6>
جهنم از اون جایی شروع مشود که اولین آرزو شکل میگیرد و بهشت اون جایی هست که هیچ درخواست و آرزویی نباشد! <\/h6> |
---------------------------------------------<\/h6> |
جای یک چیز را در زندگیت عوض کن تا زندگیت زیبا شود! بجای ترس از خدا، عشق را جایگزین کن! <\/h6> |
---------------------------------------------<\/h6> |
هرچیزی که در این دنیا میبینی در تضاد است! شب و روز، خوب و بد، زشت و زیبا، عشق و تنفر ... اما با عبور از تمام این تضاد ها، به حقیقتی میرسیم که میشه اسمش را خدا گذاشت <\/h6>
-----------------------------------------------<\/h6>
|
دل نوشته » آلما » ساعت 9:31 عصر روز جمعه 88 فروردین 21
یک چشم زدن غافل از آن یار نباشیم
شاید که نگاهی کند ،آگاه نباشیم
پیرزن باتقوایی در خواب خدا را دید .به خدا گفت :من خیلی تنها هستم . آیا مهمان
خانه من میشوی ؟خدا قبول کرد و به پیرزن گفت که فردا به خانه ات خواهم آمد .
پیرزن از خواب بیدار شد خانه را جارو کشید و تمیز کرد . نان تازه خرید و بهترین غذا
رابرای خداآماده نمود و منتظر ماند تا خدا به خانه اش بیاید .
دقایقی بعد در خانه به صدا درآمد . زن باعجله در را باز کرد . پشت در مرد فقیری بود .
از پیرزن غذا خواست تا خود را سیر نماید . پیرزن با عصبانیت در رابست وفقیر راراند .
نیم ساعت بعد در خانه به صدا در امد . پیرزن باعجله در راباز نمود ولی این بار کودکی
پشت در بود که از سرما می لرزید .از پیرزن خواست تا پناهش دهد ولی پیرزن که
عصبانی تر شده بود در رابست وبه خانه امد .
نزدیک غروب بود که در خانه به صدا درامد . پیرزن که مطمئن بود خدا آمده با شتاب
در را باز کرد. ولی این بار هم زن فقیری برای سیر کردن شکم کودکان گرسنه اش از
پیرزن طلب مقداری پول کرد .
پیرزن که خیلی عصبانی بود با دادو فریاد وغرغر زن را از در خانه خود راند .
شب شد و خدا نیامد ...
پیرزن خوابید و خدا را در خواب دید .
پیرزن به خدا گفت :خدایا مگر قول نداده بودی که امروز به خانه ام بیایی ؟
خدا جواب داد:بله ...
- من سه بار آمدم ولی تو هر سه بار در خانه ات را به رویم بستی ...
دل نوشته » آلما » ساعت 6:30 عصر روز یکشنبه 88 فروردین 16
گناهی که تو را
پشیمان کند
بهتر از کار نیکی است
که تورابه خود پسندی وادارد .
امام علی (ع)
همانا این دلها
همانند بدنها افسرده می شوند
پس برای شادابی دل ها،
سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید .
امام علی (ع )
دل نوشته » آلما » ساعت 11:52 عصر روز سه شنبه 87 بهمن 29
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند
تنها بهانه دل ما،درگلو شکست
سلام پسر گلم . امیر علی ،دلم برات یه ذره شده . دیگه طاقت دوریتو ندارم .بعد از رفتنت ،از خلوت و تنهایی های پدر صدای هق هق گریه هاش میاد ........
مامان که جای خود داره .هرروز یکی از عکساتو رو صفحه کامپیوتر میذاره و باهاش حرف میزنه .نوازشش میکنه، بوسه بارونش میکنه...
هرروز به عشق و یاد وعده هایی که بهت شیر میداد ،اشکاشو بدرقه راهت میکنه .هنوزم غصه میخوره که نکنه گشنت باشه.
محمد جواد بهش گفته، تو بهشت یه درختی هست که بچه کوچولو ها رو شیر میده.این حرفو واسه دلخوشی مامانا گفتن ...
اگر هم درست باشه آغوش مامان کجا و ...
امیر علی عزیزم در فراقت با یاد و خاطره های شیرین و تلخ یک ماه با تو بودن میسوزیم و دلمان را به دیدار دوباره دلبندمان وعده میدهیم .
مسافر کوچولو،دعامون کن ...
دل نوشته » آلما » ساعت 1:12 صبح روز دوشنبه 87 بهمن 28
هـ . ا. سایه
ترانه غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنید
***
نیما یوشیج
رازی ست که آن نگار می داند چیست
رنجی است که روزگار می داند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و شهریار می داند چیست
***
مفتون امینی
چون دل مفتون ترا مشکل به دست آورده است
کی رها می سازدت اینگونه آسان شهریار
اولین استاد شعر و آخرین سلطان عشق
هر کجا نام تو در آغاز و پایان شهریار
***
پژمان بختیاری
زین شهر مردپرور و زین شهر عشق زای
برخیزد ْآنچه مایة غرور و وقار ماست
گه شهریار پرورد این شهر، گاه شمس
کز نامشان تفاخر ملک و دیار ماست
***
مهرداد اوستا
شعر همان عشق که با شهریار
کرد سرافرازی و نام آوری
شعر همان فتنه و آذرم و راز
کز نگه دوست کند دلیری
***
بیژن ترقی
به شهریار بگو شهریار می آید
دوباره بخت ترا در کنار می آید
بگو که عرصة شعر و ادب بپیرایند
که از سواد دل آن شهسوار می آید
***
فریدون توللی
ای شهریار نغمه که با چتر زرفشان
دستانسرای عشق و خداوند چامه ای
از من ترا به طبع گرانمایه، صد درود
ز آنرو، که در بسیط سخنی، پیش جامه ای
***
مهدی اخوان ثالث
شهریارا تو همان دلبر و دلدار عزیزی
نازنینا، تو همان پاک ترین پرتو جامی
ای برای تو بمیرم، که تو تب کردة عشقی
ای بلای تو بجانم، که تو جانی و جهانی
***
فریدون مشیری
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود، در چشم روزگار
جان مایة محبت و رقت
ایوای شهریار
***
عمران صلاحی
شهریار حزن بودی، خانه ات بیت الحزن
پادشاه قلعة خاموش روح خویشتن
شهر ویرانی سراسر خانه هایش سوخته
بادهای در به در چرخان و بر در حلقه زن
دل نوشته » آلما » ساعت 8:41 عصر روز پنج شنبه 87 دی 26
ای علی! همیشه فکر میکردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمدهام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غمآلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.میخواستم که غمهای دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غمهای کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
میخواستم که پردههای جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) میگذرد، بر تو نشان دهم و کینهها و حقهها و تهمتها و دسیسهبازیهای کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.
ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمانها میبرد و ازلیّت و ابدیّت را متصل میکرد؛ کویری که در آن ندای عدم را میشنیدم، از فشار وجود میآرمیدم، به ملکوت آسمانها پرواز میکردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت میرسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، میگداخت و همه ناخالصیها را دود و خاکستر میکرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم مینمود...
ای علی! همراه تو به کویر میروم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفانهای سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بیانتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما میتازد.
ای علی! همراه تو به حج میروم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو میشوم، اندامم میلرزد و خدا را از دریچه چشم تو میبینم و همراه روح بلند تو به پرواز در میآیم و با خدا به درجه وحدت میرسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو میروم، راه و رسم عشق بازی را میآموزم و به علی بزرگ آنقدر عشق میورزم که از سر تا به پا میسوزم....
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه میروم؛ اتاقی که با همه کوچکیاش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دلانگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان میدهی که صورت خاکآلود پدر بزرگوارش را با دستهای بسیار کوچکش نوازش میدهد و زیر بغل او را که بیهوش بر زمین افتاده است، میگیرد و بلند میکند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بیامانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنیناراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوانپارهای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» میکوبد و خون به راه میاندازد! من فریاد ضجهآسای ابوذر را از حلقوم تو میشنوم و در برق چشمانت، خشم او را میبینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را مییابم که ابوذر قهرمان، بر شنهای داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان میدهد ... .
ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطانها و طاغوتها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانینمایان، با دشمنی غربزدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبهرو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» مینامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانتها کردند. رژیم شاه نیز که نمیتوانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود میدید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد...
دل نوشته » آلما » ساعت 11:52 عصر روز یکشنبه 87 دی 22
اناالمهدی ،من موعود زمانم ،صاحب عصر ،پرورده دامن نرگس ،وآورنده عدل خدا.
من مهدی ،قائمه گیتی ،خرد هستی وادامه خدایم .
شکیب شما در سراشیب عمر . میوه باغ آفرینش ،فراخی آسمانها ونجابت زمین .
من گریه های شما را می شناسم
با انتظار شما هر شام دیدار می کنم
نغمه گر ندبه های شمادر میان کاجهای غیبتم
اشکهای شما آیندگان من است
دلتنگی های من ،گشایش بخت شماست
با من از همه آنچه در دل دارید بگویید
از گرانی بار انتظار
از تیرگی شبهای غیبت
من با ندبه های شما می بالم
من تنگی دل شما را می شناسم
من شما را از گریه های شما می شناسم و شما مرا از اجابتهایم
انا المهدی ...
دل نوشته » آلما » ساعت 11:41 صبح روز چهارشنبه 85 آذر 1
![](http://www.sharemation.com/rirajoon/taher.jpg?uniq=js2x7p)
سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبهه ها یادش بخیر
ذوق وشوق نینوا کرده دلم
چون هوای جبهه ها کرده دلم
بود سنگر بهترین معوای من
آه جبهه کو برادرهای من
دل نوشته » آلما » ساعت 12:28 عصر روز پنج شنبه 85 آبان 4
نه از آنچه می دانیم بهره می گیریم ،ونه از آنچه نمیدانیم ،می پرسیم ونه ازحادثه مهمی تا بر ما فرود نیاید ،می ترسیم .
ای مردم ...
باید دنیای حرام در چشمانتان از پر کاه خشکیده تر،وتفاله های قیچی شده دامداران بی ارزش تر باشد.از پیشینیان خود
پند گیرید ،پیش از آنکه آیندگان از شماپند گیرند.
این دنیای فاسد نکوهش شده رارها کنید .زیرامشتاقان شیفته تر از شمارا رهاکرد...
از خدا آنگونه بترسیدکه نیازی به عذرخواهی نداشته باشید .
دل نوشته » آلما » ساعت 6:35 عصر روز چهارشنبه 85 آبان 3
یارب ...
رمضان رفت ،دلتنگ دلتنگم .
بودآیاکه جرعه ای زان شراب روحانی بردیواره های تشنه ی روح من بیفشانی ،
تادست بر افشانم ودررقص درآیم وقصه ی دلتنگی خویش رابه آواز بخوانم ؟
الهی ...
دروازه های آبی آسمان رابه روی دل های ما خطاکاران تواب بگشای تا در زیر آوارباران کرامتت
،
غبار از دل وجان بشوییم وسرزمین خشک حیاتمان به برکت آن باران جان پرور طراوت یابد.
یا رب ...
بی هنر بنده ی شرمسار درگاه توام .جامه ام از عشق چاک کن ،
وجانم از شهدمحبت شیرین تا به هزار هنر آراسته شوم .
الهی ...
پریشان گیسوی افشان توام .دگر کسب جمعیت نمیخواهد دلم .
بگذارکه یک عمر نیستان در نیستان دل پریشان تو باشد .
یا رب ...
من کجاوتو کجا؟
من که باشم که خریدار توباشم .
بگذار که من سلسله درسلسله یک عمر،
گرفتار تو باشم .
دل نوشته » آلما » ساعت 11:27 صبح روز سه شنبه 85 آبان 2